جدول جو
جدول جو

معنی داغ کرده - جستجوی لغت در جدول جو

داغ کرده(کَ دَ / دِ)
نعت مفعولی از داغ کردن: ملهوز، داغ کرده بر تندی بناگوش. (منتهی الارب) ، بنده. غلام:
دشمنش داغ کردۀ زحل است
از سعادت چه رونقش دانند.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 486)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از دان کردن
تصویر دان کردن
از پوست درآوردن دانه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از داغ کردن
تصویر داغ کردن
بسیار گرم کردن، گرم و سوزان ساختن، با آهن تفته جایی از بدن انسان یا حیوانی را سوزاندن، با آلت فلزی که در آتش سرخ شده در کفل چهارپایان علامت گذاشتن که شناخته شوند
فرهنگ فارسی عمید
(یِ خوَد / خُدْ کِ کَ / کِ دَ)
تسویم. (دهار). وسم. (تاج المصادر) (دهار). حسم. (ترجمان القرآن). کی ّ. (ترجمان القرآن) (منتهی الارب). سمه. (تاج المصادر بیهقی) (دهار). صماح. (منتهی الارب). تحویر. (تاج المصادر). آهن تفته برای نشان حیوان بر پوست نهادن. سوختن جزئی از پوست تن با آهنی تفته یا چیزی مانند آن و این در حیوان چون اسب و استر وشتر و گوسفند و غیره نشانی است گم نشدن او را. داغ کشیدن. داغ نهادن بر. داغ زدن. نشان کردن و بر بدن حیوان اثر سوختگی با آلت داغ پدید آوردن:
هرچه زینسو داغ کرد از سوی دیگر هدیه داد
شاعران را با لگام و زائران را با فسار.
فرخی.
ران خورشید را بدان آتش
داغ شاه جهان کنید امروز.
خاقانی.
نام خود داغ کرد بر رانش
داد سرهنگی بیابانش.
نظامی.
اگر برگ گلی بیند درین باغ
بنام شاه آفاقش کند داغ.
نظامی.
تطنیه، داغ کردن در پهلوی شتر. تکشیخ، داغ کردن بر تهیگاه. تحجیر، داغ کردن گرداگرد چشم شتر به آهن مدور. لعط، داغ کردن بر پهنای گردن. الجام، داغ کردن به داغ لجام. هقع، داغ کردن چیزی را. تسطیع، داغ کردن گردن شتر در درازی. (منتهی الارب) ، به آهن تفته سوختن بشره علاجی را یا نشان کردن را. داغ نهادن بر. سوختن جزئی از پوست تن با آهن تفته یا چیزی مانند آن و آن نوعی مداوا و معالجه و دارو کردن است: کی ّ. (ترجمان القرآن) (منتهی الارب). اکتواء:
هرآن ریش کز مرهم آید براه
تو داغش کنی بیش گردد تباه.
اسدی.
و باشد که به داغ کردن حاجت آید. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). اکتیاء، داغ کردن خود را. استکواء، داغ کردن خواستن. (منتهی الارب).
- به داغ کسی کردن کسی را، داغی که نشان و نام کسی دارد بر اندام آنکه داغ خواهد شد نهادن. با نهادن آهن تفتۀ نشان داربر اندام کسی وی را بندۀ آنکس که نام او بر داغ منقوش است کردن:
با خویشتن ببر دل ما کز سگان اوست
امشب به داغ او کن و فردا بما رسان.
خاقانی.
، ریش کردن. نشاندار ساختن. از گونۀ طبیعی بگردانیدن: و سبب ریش روده یا خلطی تیزست یا شور یا دارویی تیز که بروده ها بگذرد و روده را برندد و یا بر سطح روده درآویزد و روده را بگزد و داغ کند پس بقوت دفع دافعه یا بقوت ثقل که بدو رسد از آن موضع جدا گردد و موضع مجروح شود. (ذخیرۀ خوارزمشاهی) ، با آلت داغ سوختن اندام یا چشم کسی مجازات را:
همه داغ کن بر سر انجمن
مبادش زبان و مبادش دهن.
فردوسی.
دو چشمش کند داغ آن بدکنش
وزآن پس برآرند هوش از تنش.
فردوسی.
بیفکند بینی و دو گوش مرد
بده جای پیشانیش داغ کرد.
اسدی.
ابوالفوارس او را بنواخت و گستاخ گردانید پس او را بگرفت و چشمها داغ کرد. (ترجمه تاریخ یمینی). بکتوزون دعوتی ساخت و علت مهمی در میان آورد که بمعاودت و مساودت امیرابوالحرث حاجت بود او را بدین حیلت حاضر کردند و بگرفتند و چشم جهان بین او داغ کردند. (ترجمه تاریخ یمینی) ، گرم کردن. از برودت و سردی برآوردن:
چونکه شد خورشید و ما را کرد داغ
چاره نبود بر مقامش از چراغ.
مولوی.
سخت گرم کردن. بدرجۀ سوزان گرم کردن. نیک گرم کردن چنانکه آب یا طعامی سرد را، گرم کردن چنانکه روغن را در تابه بر آتش و جز آن، حسرت چیزی نهادن بر.، سوختن از غم و دردی. اندوهگین ساختن. تفاندن از المی:
هر دل که غم تو داغ کردش
خون جگر آمد آبخوردش.
خاقانی.
عشق توام داغ چنان میکند
کآتش سوزنده فغان میکند.
عطار.
- پشت دست را داغ کردن، توبه کردن که دیگر چنین نکند. دیگر بار و هرگز این کار نکردن.
- داغ کردن با کسی،با او قراری استوار دادن.
- داغ کردن کاغذ کبود. رجوع به داغ کاغذ شود:
کاری نیاید از چرخ جز بیدماغ کردن
این کاغذ کبودی است از بهر داغ کردن.
ایما (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
تصویری از داو کردن
تصویر داو کردن
بمراد رسیدن
فرهنگ لغت هوشیار
کسی که حکم به نفع او داده شده باشد محکوم له مقابل داد باخته محکوم علیه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از داغ دیده
تصویر داغ دیده
کسی که بسبب فوت خویشاوندی نزدیک غصه دار شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از داغ سجده
تصویر داغ سجده
چسنگ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ساز کرده
تصویر ساز کرده
ساخته آماده، آغاز کرده آغازیده، کوک کرده (آلت موسیقی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ادا کرده
تصویر ادا کرده
توخته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از داغ کردن
تصویر داغ کردن
آهن تفته برای نشان حیوان زدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از داغ کردن
تصویر داغ کردن
((کَ دَ))
بسیار گرم کردن، سوزاندن موضعی به وسیله آلتی فلزی که در آتش سرخ شده
فرهنگ فارسی معین
داغ کردن به خواب، دلیل بر یافتن گنج و مال است. اگر بیند بر تنش داغ بود، دلیل به قدر آن گنج و مال یابد. اما اگر آن مال را در خیرات و طاعت حق تعالی هزینه کند، در عقبی از عقوبت حق تعالی رستگار شود. ولی اگر در شر و فساد صرف کند، به عذاب مبتلا شود. محمد بن سیرین
داغ آتشین منع زکوه بود و مشغولی از لشگر پادشاه.
اگر بیند از محل داغ خون و ریم بیرون می آمد، دلیل که به خدمت پادشاه مقیم شود. اگر از نشان داغ خون و ریم نمی آمد، دلیل که از سلطان بهره نیابد.
فرهنگ جامع تعبیر خواب
تصویری از داغ کردن
تصویر داغ کردن
للحرارة
دیکشنری فارسی به عربی
تصویری از داغ کردن
تصویر داغ کردن
Bruise
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از داغ کردن
تصویر داغ کردن
contusionner
دیکشنری فارسی به فرانسوی
تصویری از داغ کردن
تصویر داغ کردن
kuvimba
دیکشنری فارسی به سواحیلی
تصویری از داغ کردن
تصویر داغ کردن
چوٹ لگانا
دیکشنری فارسی به اردو
تصویری از داغ کردن
تصویر داغ کردن
আঘাত পাওয়া
دیکشنری فارسی به بنگالی
تصویری از داغ کردن
تصویر داغ کردن
ฟกช้ำ
دیکشنری فارسی به تایلندی
تصویری از داغ کردن
تصویر داغ کردن
멍들다
دیکشنری فارسی به کره ای
تصویری از داغ کردن
تصویر داغ کردن
morarmak
دیکشنری فارسی به ترکی استانبولی
تصویری از داغ کردن
تصویر داغ کردن
ушибать
دیکشنری فارسی به روسی
تصویری از داغ کردن
تصویر داغ کردن
打撲傷を負う
دیکشنری فارسی به ژاپنی
تصویری از داغ کردن
تصویر داغ کردن
चोट लगाना
دیکشنری فارسی به هندی
تصویری از داغ کردن
تصویر داغ کردن
blauwe plek krijgen
دیکشنری فارسی به هلندی
تصویری از داغ کردن
تصویر داغ کردن
magullarse
دیکشنری فارسی به اسپانیایی
تصویری از داغ کردن
تصویر داغ کردن
contusione
دیکشنری فارسی به ایتالیایی
تصویری از داغ کردن
تصویر داغ کردن
machucar
دیکشنری فارسی به پرتغالی
تصویری از داغ کردن
تصویر داغ کردن
受伤
دیکشنری فارسی به چینی
تصویری از داغ کردن
تصویر داغ کردن
siniak
دیکشنری فارسی به لهستانی
تصویری از داغ کردن
تصویر داغ کردن
забивати
دیکشنری فارسی به اوکراینی
تصویری از داغ کردن
تصویر داغ کردن
prellung verursachen
دیکشنری فارسی به آلمانی
تصویری از داغ کردن
تصویر داغ کردن
חבלות
دیکشنری فارسی به عبری